میترسد با این حواس پرت و دلخون و فکرهای پراکنده فراموشکار شوم. ولی مگر میشود؟ توی این سفر فراموشی کار من نیست ... کیلومترها تمام میشوند. بالأخره میرسم.
حالا اطراف حرم توی بازارم. پلکهایم داغداغ است و منتظر یک تلنگرم تا کلی حرف نگفتهام را بزنم. توی دلم آشوب و دلهره است. از آن دلهرههایی که وقتی قرار است شخص مهمی را ببینی، داری. از آن دلهرههایی که راه حرف و صدا و خنده را میگیرد.
توی مغازهها چشم میچرخانم دنبال تسبیح دانه درشت. قاتی تسبیحهای یکی از مغازههای نزدیک حرم پیدایش میکنم. تسبیح یاقوتی دانه درشت. توی دستم که میگیرمش حس میکنم از روز اول مال خودم بود. انگار جایی جا گذاشته بودمش و حالا دوباره به من برش گرداندهاند.
چادرم را سفت میکنم. تسبیح را بین انگشتهایم میپیچانم و وارد صحن میشوم. اول باید اذن دخول بخوانم. به اواسط اذن دخول نرسیده اشک توی چشمهایم جمع میشود و هر چه بیشتر میخوانم، بیشتر به هقهق میافتم. میخواهم سریع حاجتم را بگویم. خدا حاجت دل شکسته را بهتر میدهد. میگویم یا امام رضا ... اما بقیه حرفها توی دهانم گیر میکنند. دلم به شور میافتد. نکند نتوانم حاجتم را به زبان بیاورم...
خودم را دلداری میدهم که امام رضا (ع) از ته دل من خبر دارد. مرا بهتر از خودم میشناسد. میداند این همه راه را برای چه آمدهام. میداند من از مغازه نزدیک حرم تسبیح سوغات خریدهام ... توی صحن که قدم میزنم، انگار تمام غل و زنجیرهای دلم را پاره میکنند. انگار دلتنگیهای بیپایان، رنج یکسال گذشته، آخر هفتههایی که طبق تقویم میآمدند و امام رضاع مرا نمیطلبید، انگار همه تمام میشوند.
وارد صحن اصلی که میشوم سرم گیج میرود از این همه زائر. زائران راههای دور و نزدیک، زائران همیشگی و زائران ده سال یک بار! و دهانهای باز به حاجتهای کوچک و بزرگ. دوباره نگران میشوم. نکند امام رضاع توی این همه شلوغی حواسش به من نباشد. نکند صدایم به گوشش نرسد. نکند حاجتم میان این همه حاجت گم و گور شود. اما ... نه! یادم میآید...
یادم میآید که امام رضاع از ته دل من خبر دارد. مرا بهتر از خودم میشناسد. میداند این همه راه را برای چه آمدهام و مرا دیده که از مغازه نزدیک حرم تسبیح دانه درشت خریدهام.
داخل حرم میشوم. اینجا دنیای دیگری است. هیچ کس از دل بغلدستیاش خبر ندارد. هیچ کس از بغلدستیاش خجالت نمیکشد.
اینجا زمان زود میگذرد و زود دیر میشود. اینجا نیازمند و مریض و دلشکسته زیاد است. اینجا لازم نیست برای دو قطره اشک ناقابل زور بزنی. اینجا لازم نیست حواست را جمع کنی و خودت را بابت نداشتن حضور قلب سرزنش کنی. اینجا ناخواسته هم متصل میشوی ...
دور ضریح شلوغ است. تسبیح را لای انگشتانم محکم میکنم و میروم داخل جمعیت. زنها صلوات میفرستند. اشک را از جلوی چشمهایم کنار میزنم. میخواهم چشمهایم خوب ببیند، چشمهایم سیراب شود از دیدن ضریح.
هی میگویم «یا امام رضاع! » تا وصل میشوم. دیگر شلوغی مهم نیست. دستم به ضریح رسیده است. تسبیحم را به ضریح میکشم و متبرک میکنم. دلم میخواهد حرف بزنم. بلندبلند و بیهیچ خجالتی از بغلدستیام. اما به جای من، گریه و بغضهای نترکیده این یک سال به حرف میآیند.
سردرنمیآورم! چرا حاجت به زبانم نمیآید؟ فکر میکنم به دلم بد راه ندهم. شک ندارم که امام رضاع از ته دل من خبر دارد. مرا بهتر از خودم میشناسد. میداند این همه راه را برای چه آمدهام و مرا دیده که تسبیح سوغاتم را به ضریحش مالیدهام و گریه کردهام.
از میان جمعیت بیرون میآیم. سبک شدهام، آنقدر که میتوانم مثل کبوترهای حرم بپرم؛ اما حس میکنم که به خاطر یک عالمه حرفی که روی دلم مانده، هنوز ته دلم یک جور دلخوریهست. به خودم که میآیم میبینم تسبیحم را گم کردهام. شاید وقت زیارت ضریح، خودم هم نمیدانم.
سرم را کج میکنم. با دلخوری میگویم «یا امام رضاع !» و هقهق امانم را میبرد. هقهقی که با زنگ تلفنم قاتی میشود. با گریه جواب میدهم. کلی حرف نگفته، یک دنیا درد دل. میخواهم بگویم شاکیام، که گوشم پر از صدایش میشود. با ذوق میگوید: سلام ما را به امام رضاع برسان. بگو حاجتروا شدیم. امام رضاع شفا داد ... دیگر نمیشنوم. آنقدر گریه میکنم که دیگر اشکی باقی نمیماند. دیگر تسبیح به چه کاری میآید. نگاه گنبد میکنم. میگویم یا« امام رضاع !» ... و نمیگریم. سلام میدهم و برمیگردم. اسم معجزه هم رویش نمیگذارم. این حقیقت امام رضاع است. خوش به حال هر کسی که باور دارد امام رضاع از ته دلش خبر دارد؛ او را بهتر از خودش میشناسد و میداند این همه راه را زائران برای چه آمدهاند و فقط خودش میداند الآن آن تسبیح دانه درشت کجاست ...